سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلم

از وبلاگ بشنوید ای دوستان



بشنوید ای دوستان! این داستان

خود، حقیقت نقد حال ماست آن

حکایت 53 ... ابایزید به هر شهری که درآمدی، به گورستان آن شهر رفتی ...88/09/17

ابایزید
به هر شهری که درآمدی، به گورستان آن شهر رفتی، چون آرزوی تفرجش کردی.
چنان که ابن عباس را پرسید یکی که «یا ابن عمّ رسول الله، مرا چو آرزوی
تفرج (گشادگی خاطر) کند، کجا روم؟» فرمود که «اگر روز باشد، در گورستان
تفرج کن و اگر شب باشد، در آسمان!»

ابایزید در گورستان می‌گشت. کلّه‌های سَر آدمیان یافت. در اندرونش الهام آمد که «برگیر به دست و درنگر نیکو نیکو!»

بعضی گوش
کلّه‌ها را بسته دید، بی سوراخ، و بعضی گوش‌ها را سوراخ دید تا به گوش دگر
ــ از این گوش تا به آن گوش ــ و بعضی گوش‌ها را سوراخ دید تا به حلق.

گفت «خدایا، خلق این همه را یکسان می‌بینند و مرا بر تفاوت نمودی. اکنون، هم تو حل کن که از بهر چه آن کلّه‌ها به آن صفت اند؟»

الهام آمد که
«این کلّه‌ها که در گوش او هیچ سوراخ نبود، کلام ما هیچ نمی‌شنوند و آن‌ها
که سوراخ از این گوش تا آن گوش بود، از این گوش در می‌کردند و به آن گوش
برون، و آن‌ها را که از گوش به حلق راه بود، قبول می‌کردند.»

به نقل از مقالاتِ شمس‌الدین محمدِ تبریزی

نگــاشته شـده توسـط مجـــید | < type="text/java">GetBC(53);7 نظــر عــزیز
حکایت 52 ... صوفی مقدسی بود به نام حجیره ... 88/07/29

صوفی
مقدسی بود به نام حجیره ـ Hijira ـ که روزی فرشته‌ای در خواب بر او
جلوه‌گر شد و به او گفت که می‌بایست تا جایی که می‌تواند از چاه آب
برداشته و ذخیره کند، چرا که بامداد فردای آن روز بنا بود همه‌ی آب‌های
جهان به دست اهریمن آلوده شود و هر کسی که از آن‌ها می‌نوشید دیوانه می‌شد.

بنا بر این،
درویش سراسر شب هرچه می‌توانست آب برداشت. و موضوع به راستی رخ داد: فردای
آن روز همه دیوانه شدند. اما هیچ‌کس نمی‌دانست که همه‌ی شهر دیوانه
شده‌اند. تنها درویش دیوانه نبود؛ اما همه‌ی شهروندان به گونه‌ای سخن
می‌گفتند که گویا او دیوانه شده است. او می‌دانست چه رخ داده است؛ اما
هیچ‌کس سخنش را باور نمی‌کرد. بنا بر این، او به نوشیدن آب خود روی آورد و
تنها ماند.

اما، او
نتوانست شیوه‌اش را دنبال کند؛ همه‌ی شهر در جهان دیگری زندگی می‌کردند.
هیچ‌کس به سخنان او گوش نمی‌داد و سرانجام بر سر زبان‌ها افتاد که
می‌خواهند او را دستگیر کرده و به زندان فرستند. آنان می‌گفتند که او
دیوانه است!

سرانجام روزی
آمدند تا او را ببرند. یا می‌بایست با او چون بیماران رفتار می‌کردند؛ یا
بایست روانه‌ی زندانش می‌ساختند. اما به هر حال، نمی‌توانست آزاد بماند؛
چرا که پاک دیوانه شده بود!

چیزی که او می‌گفت نمی‌توانست دریافته شود؛ زبان او زبان دیگری بود.

فقیر هرچه
کوشید نتوانست سر در آورد. تلاش کرد به دیگران کمک کند تا گذشته‌ی خود را
به یاد آورند؛ اما آنان همه چیز را فراموش کرده بودند. آنان درباره‌ی
گذشته و هرچه که پیش از آن بامدادِ دیوانه‌کننده یافت می‌شد، هیچ آگاهی‌ای
نداشتند و نمی‌توانستند چیزی را درک کنند؛ فقیر از همه رو برای‌شان دور از
فهم شده بود.

خانه‌اش را
گرفت‌اند و او را دستگیر کردند. آن‌گاه، فقیر گفت: "به من دمی فرصت دهید.
خود را مداوا خواهم کرد." آن‌گاه، به سوی چاه شهر دوید و از آب آن خورد.
اینک از همه رو بهبود یافته بود! و همه‌ی شهر شادمان شدند؛ زیرا فقیر
اکنون دیگر سالم بود! اکنون دیگر دیوانه نبود!
 

نگــاشته شـده توسـط مجـــید | < type="text/java">GetBC(52);5 نظــر عــزیز
حکایت 51 ... هیچ‌کس در روستا چیزی درباره‌ی آینه نشنیده بود! ...88/07/06

روزگاری
روستایی در آن سوی کوه‌ها قرار داشت و عجیب اینکه هیچ‌کس در روستا چیزی
درباره‌ی آینه نشنیده بود. در واقع کسی نمی‌دانست که شبیه چیست!

تا اینکه
اتفاقی افتاد و یک کشاورز جوان آینه‌ی کوچکی را در جاده پیدا کرد. او
قبلاً چنین چیزی را ندیده بود. وقتی او به آن نگاه کرد، تصویر یک صورت گرد
با چشمان سیاه را مشاهده کرد. او گفت: "وای، این عکس پدر من است؛ عکس او
در اینجا چه می‌کند؟!" آن را در دستمالش پیچید و در جیبش قرار داد. وقتی
به خانه رسید چیزی درباره آن به همسر جوانش نگفت و آن عکس را با دقت در یک
گلدان مخفی کرد. مرد جوان برای چند روزی بسیار هیجان‌زده بود و درباره آن
تصویر با ارزش فکر می‌کرد. او اغلب کار خود را زود ترک می‌کرد و به خانه
می‌رفت تا به آن نگاه کند.

همسرش
نمی‌توانست بفهمد چرا شوهرش اغلب زود به خانه مراجعه می‌کند. طولی نکشید
که مشاهده کرد همسرش به تنهایی به اتاق می‌رود و در را نیز می‌بندد. تا
اینکه روزی ناگهان وارد اتاق شد و او را در حالی که گلدان در دستانش بود
مشاهده کرد.

لحظه‌ای که شوهرش خانه را ترک کرد، به اتاق بازگشت، آینه را از گلدان برداشت و به آن نگاه کرد.

زن جوان چه
می‌دید؟ آن تصویر زن زیبایی بود که او هرگز آن را ندیده بود. زن جوان
بسیار عصبانی شد و احساس کرد که شوهرش با او صادق نبوده است. آنقدر عصبانی
بود که حتی برای شوهرش غذایی آماده نکرد. وقتی مرد کشاورز به خانه برگشت،
همسرش را ناراحت و عصبانی دید و پرسید: "چرا شام آماده نیست؟ چه شده؟"

زن با
عصبانیت گفت: "چه شده؟ به تو خواهم گفت که چه شده است." او آینه را نشان
داد و گفت: "این را می‌بینی؟ تو تصویر این زن را نگه می‌داری و از من
می‌پرسی چه شده است؟ حال من می‌دانم که تو چه کسی را دوست داری. بیا،
بگیر!"

مرد با تعجب گفت: "منظورت چیست؟! این تصویر پدر مرحوم و بیچاره من است!"

زن گفت: "چــی؟! تو می‌خواهی بگویی که من تصویر یک زن را از مرد تشخیص نمی‌دهم!"

در همین زمان
یک کشیش در حال عبور از نزدیکی خانه‌ی آنها بود. او صداهای بلند و عصبانی
را شنید و وارد شد. کشیش پرسید: "فرزندان من، موضوع چیست؟"

مرد گفت: "همسر من دیوانه شده است."

زن گفت: "همسر من تصویر زن دیگر را نزد خود نگه داشته است."

کشیش گفت:
"آن تصویر را به من نشان دهید." کشیش آینه را از آنها گرفت و نگاه کرد و
سپس گفت: "فرزندان من دعوا نکنید؛ با هم آشتی کنید؛ هر دوی شما اشتباه
می‌کنید. این تصویر یک کشیش است! من مطمئن هستم شما می‌خواهید آن را به
معبد بدهید."

و با همین کلمات کشیش همراه با آینه از آنجا دور شد.

نگــاشته شـده توسـط مجـــید | < type="text/java">GetBC(51);8 نظــر عــزیز
حکایت 50 ... زنی به پزشک خود تلفن زد و ...88/06/25

زنی به پزشک خود تلفن زد و یک خدمتکار پاسخ تلفن را داد.

ـ آیا می‌توانم با آقای دکتر راسل ـ Russell ـ صحبت کنم؟ من می‌خواهم که وی خیلی زود به منزل ما بیاید.

ـ متأسفم خانم، دکتر بیرون رفته است.

ـ نـه!!!  پسر کوچک من یک خودکار خورده است؛ دکتر چه وقت خواهد آمد؟

ـ متأسفم خانم، ایشان تا دو یا سه ساعت دیگر نخواهند آمد.

زن فریاد زد: سه ساعت دیگر؟!! پس من تا آن زمان چه باید بکنم؟

خدمتکار: شما می‌توانید از یک مداد استفاده کنید!

نگــاشته شـده توسـط مجـــید | < type="text/java">GetBC(50);6 نظــر عــزیز
حکایت 49 ... چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌‌زنیم؟ ...88/06/20

استادى
از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌‌زنیم؟ چرا مردم
هنگامى که خشمگین هستند صدای‌شان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردی‌مان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید:
این که آرامش‌مان را از دست می‌دهیم درست است؛ امّا چرا با وجودى که طرف
مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت
کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچ‌کدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او
چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،
قلب‌های‌شان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران
کنند مجبورند که داد بزنند! هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این
فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدای‌شان را بلندتر کنند.

سپس استاد
پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر
هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون
قلب‌های‌شان خیلى به هم نزدیک است. فاصله‌ی قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه
داد: هنگامى که عشق‌شان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى
حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشق‌شان باز
هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى
از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این
هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

 ارسالی از دوست خوبم "خالیـد فـرجـیان"