از اسرارقلم
تقدیم به معلمان که در ترنم باران بهاری و در غوغای چکاوک و قناری
ندایشان شیواتر و رساتر از هر صدائی است (برگ سبزی است تحفه درویش ، چه کند بینوا ندارد بیش )
من نی بریده از نیستانم
با نفیرم سوزان و نالانم
در پی وصل یارانم
بجز این نتوانم نتوانم
من سهیل صبحگاهانم
سوی خورشید رهنمای کاروانم
راهنما بر پیر و جوانم
بجز این نتوانم نتوانم
من همان چلچله گرمسارانم
با پیام شکوفه در بهارانم
دارم نشان از باد و بارانم
بجز این نتوانم نتوانم
من آن گردبادپیچان طوفانم
جهنده بر دشت و دمانم
برنده خس و خارانم
لحظه ای درنگ و تأمل ندانم
بجز این نتوانم نتوانم
من همان موج روانم
قطره را به دریا رسانم
من از آنِ آن بیکرانم
بجز این نتوانم نتوانم
من همان تیر اندر کمانم
شوریده آرش داده فرمانم
مرزها گشودن گشته آرمانم
بجز این نتوانم نتوانم