قلم

مترو در چند ایستگاه ازنگاه غرفه دار

ساعت ورودی ایستگاه مترو قیطریه هشت صبح را نشان می داد، فضای آرام صبحگاهی تنها با تق و توق و تلپ و تالاپ پای مسافرین و نفس های بریده بریده ای که بر خلاف جهت در حرکت بودند، با کیس و کیس صدای پله برقی در هم آمیخته بود، چهره های مسافرین اما ترکیبی از شادابی و گرفتگی خود نمایی می کرد، داخل ایستگاه مترو هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز همان صدای پای منتظرین قطار.

صدای قطار شهری از حکایت از نزدیک شدن او به ایستگاه داشت، جوش و خروش مسافرین با حرکت به سوی قطار نشان از هیجانی بود که برای عقب نماندن و یا پیدا کردن صندلی داشت، صدای صوت قطار و اعلام اینکه ایستگاه بعدی شهید صدر است با صدای فروشنده های نوجوان در هم آمیخت، نوجوان آدامس فروش از طعمهای مختلف آدامسها سخن می گفت تا بتواند تو جهی را به خود جلب نماید، اما ظاهرا خریداری پیدا نکرد و در واگن گم شد.

فضای قطار روشن و بر خلاف درب آن که صدای آن حاکی از مشکل فنی یا فرسودگی داشت جای مناسبی برای مطالعه بود ، مسافران هر کدام در دنیای خودشان بودند ومثل دانه های تسبیح به بند فضای قطار شهری متصل بودند اما اذهان و نوع نگاه های حکایت از جزیره های پرا کنده ای بود که جمع شدنشان و نقطه اشتراکشان تنها رسیدن به مقصد، جوانی که هم صندلیم بود در حالی که دو دست را بر گونه های خود گذاشته بود و زانوانش ستون آرنجش کرده بود آه های عمیقش حکایت ازنگرانی عجیبی داشت آقایی که از ابتدای ورود به من خیره شده بود با نگاههای من، نگاهش را می دزدید، کتابی که در دست داشتم بهانه ای بود تا حواسم را به اطراف جمع کنم با هر بار توقف، آگهی های تبلیغاتی در ایستگاههای مترو حتی دیواره ریلهای را نیز به خود مزین کرده بودند.

عده ای از مسافرین به آسمان خیره می شدند، عده ای به زمین، عده ای به اطراف و با دیدن یک آخوند(روحانی) در مترو نگاه های خود را به طرفش می چرخاندند و با نیشخندی نوازشش می کردند، و عده ای خود را جمع می کردند و عده ای نیز ابروانشان را به رقص در می آوردند، بلند گوی قطار نیز این جماعت را گاه به تحرک وا می د اشت و با اعلام ایستگاه متوقف شده یا ایستگاه بعدی عده ای را به سمت درهای خروجی خود فرا می خواند.

ایستگاهها هر کدام به ظاهر نشان از وجود دست فروشانی داشت که ایستگاه ها را به نحوی بین خود تقسیم کرده بودند به هر حال در ایستگاه شریعتی بود که صدای دست فروش جوانی به گوش رسید که برای فروش دیکشنری های دوهزار تومانی خود دوبار طول واگن را پیمایش کرد. دیگری اما از انواع خوش بو کنندهای دهان و دندان می گفت، نا خداگاه یا این جمله تبلیغی افتادم که «خمیر دندان بابونه ، چشمو نمی سوزونه».اما در این فضای سکوت و اضطراب جرأت یک لبخند نیز از خود سلب کرده بودم.

چهره ها اما دیدنی هستند، چشمانی را می بینی که با تمام توان به تو خیره شده اند، اما با یک حرکت و چرخش اعضای بدن ، نگاه از تو دزدیده می شود و انگار به هیچ عنوان شما را ندیده است، دیگری با لبخند تو است که متوجه حضور دیگری در مقابل خودش می شود. ایستگاه مصلی دو جوان (خانم و آقا) سوار شدند و با دیدن یک آخوند در قطار به سمت انتهایی واگن حرکت کرده و پشت به جمعیت شروع به گفتن و خندیدن کردند، که با این نوع نگاه به زندگی زناشویی در این محیط جایی برای تحسین و ستایششان نبود، هر چند همین هم غنیمتی بود در فضای سکوت و بی حالی قطار شهری.

ایستگاه شهید بهشتی اعلام شد و ما باید برای رفتن به نمایشگاه مطبوعات پیاده می شدیم، بعد از پیاده شدن با ماشینهای ون که هر لحظه مسافرین را از ایستگاه به داخل مصلی و نمایشگاه می بردند به نمایشگاه قدم گذاشتیم و در دنیای مطبوعات که شاید از این گونه مسائل فرهنگی و اجتماعی جامعه خود بی خبر یا کم خبرند داخل شدیم.