قلم

فریاد صلح

به نام نامی حق

در ایام قدیم و روزگاران کهن دنیایی بود که عجیبا غریبا، مردمانش نه به سبک مردمان و انسانهای خلق شده بودندی و نه به روش آنان خوردندی و پوشیدندی، دلهای این مردمان سخت نبود چون آهن و سنگ، چشمانی داشتندی بسیار نافذ، چنان که از وجودشان در خود احساس آرامش کردندی و زبانی پر گویا و پر زیبا و پر چرب، اگر آدمی خوب در میان داشتندی که اینگونه نبودندی، طرد شدندی و خائن و نادان نامیدندش، الحق تازه واردان چنان مبهوت این جماعت شدندی که آی خلق آدم چه نشستندی که دنیای رؤیاهای انسانیت آنجا باشد که این جماعت هستندی و زندگی را با بهاری بدون پاییز داشتندی، نامردمانی در خود ندیدندی و همه چیز سوای آنچه در دنیای مجازی دیگران بودندی پیش می رفتندی.

چنان تازه وارد در میان این جماعت شاد می زیست که بهشت رؤیاهای خویش را در کنار این جماعت دیدندی، اما این تمام ماجرا نبودنی، پرده هایی که زمانه کنار زدندی همه آن بهشت رؤیاها به جهنم واقعی بدل گشتندی و مردمان جز خیانت و چپاول چیزی ندیدندی، القصه پوستینها برافتادندی و چهره ها خود نمایاندی، هر یک حیوانی بودندی درنده و حریص، حریص در شهورت، درمال در قدرت و گاه شهوت در تمامی آن، که البته این خصلت همانها بودندی که از همه مهربانتر بودندی.

ساختار چنان بودندی که هر آدمی را چه عرض کنم هر فرشته ای را چون اژدرها در خود هزم نمودندی و دیگر راهی برای فرار چهرهای واقعی انسانیت نبودندی، جز آنکه باید طومارشان را در خود پیچیدندی و فریاد بر آوردندی که ای وای انسانیت در حال انقراض است و الحق انسانیت درحال انقراض بود اما نه آنگونه که آنان گفتندی.

خود جنگ بیافروختی و خود سلاح به کمر بستندی و به دیگران دادندی، بعد سازمانها و نهادها ساختندی تا از شرور جنگ پرهیز نمودندی! سازمانی به نام دفاع از آورگان و سازمانی به نام دفاع از کودکان و... خود جنگ به بهانه ای افزودندی و خود صدای صلح را فریاد برآورندندی ... القصه خود گویندی و خود خندیدندی باید گفت عجب مردان هنرمندی!!