لحظه ای فکرکنیم اگر به جای او بودیم

"عبود انصاریان" هم مانده است با زخمی بر جان. او جرأت جانبازی داشت و باختن جان چه جراتی میخواست!
او جانباز 70 درصد است. قطع نخاع گردنی است و این یعنی تنها گردن او توانایی حرکت دارد و بقیه تنش فلج است. مهمان اویم و او پشت شیشه در ورودی خانه نشسته بر صندلی چرخدار به استقبال میآید. چشمهای او همه چیز او است. چشمهایش جلو میآیند. دستی به تعارف میکشند و دعوت میکنند.
پیش از باز شدن در اتاق، در سایهای که پشت شیشه بر او افتاده چشمهایش را میبینم؛ چشمهایی که لبریزند و خیلی حرف است که تنها یک نگاه این همه حرف داشته باشد. مردی که با چشمهایش حرف میزند.
همیشه باید از یک جایی آغاز کرد. از او میخواهم از یک جایی از آن روزهایش برایم آغاز کند. وقتی سر حرف باز شود دیگر مهم نیست از کجا شروع کردهایم، حرفها پیش میروند. میخندد و با لهجه خوزستانی میگوید: " من خیلی بدشانس بودم! وقتی مجروح شدم 2 ماه بود که رفته بودم جبهه، جزیره مجنون بودیم، ..."
"دی 65 از شادگان اعزام شدیم. متولد شادگانم ولی بزرگ شده خرمشهر. جنگ که شروع شد، ساکن شادگان شدیم. 19 سالم بود. دی اعزام شدیم، ششم اسفند مجروح شدم."
آرام تعریف میکند: "اعزاممون کردن پادگان حمیدیه. روزای جنگ بود، به خاطر عملیات و نیاز جبهه، دوره آموزشی خیلی کوتاه شده بود. معمولیش 45 روزه ولی بعد از 10 روز گفتن به نیرو نیاز دارن. بردنمون جزیره مجنون. تو اون 10 روز فرصت نشد چیز زیادی یادمون بدن، ولی خودم قبل سربازی سه ماه رفته بودم جبهه. داوطلبانه از شادگان رفته بودم.
توی جِزیره مجنون کارمون دیدهبانی بود، روی دکل. اطلاعاتیها توی جبهه دو گروه بودن، یه گروه که میرفتن توی خاک عِراق و اطلاعات میگرفتن، یه گروه هم که ما بودیم، از رو دکل دیدهبانی میکردیم. منطقه رو زیر نظر داشتیم. هر چی میدیدیم یادداشت میکردیم و به قرارگاهمون اطلاع میدادیم.
ما در تیپ 62 خیبر و گروه دیدهبانی 12 نفر بودیم، بعد از من، تیپ ما اعزام شد برای عملیات فاو. هر کی هم رفت فاو دیگه برنگشت. همسنگرام بودن. از این 12 تا، سه تامون زنده موندهایم. یکشیون بچه شادگانه، همیشه بهم سر میزد، ..."
ابروهایش را با سوال بالا میبرد و انگار که دارد دلیلش را میپرسد، سرش را تکان میدهد و میگوید: "ولی یه مدتیه که نمیاد."
"22 ساله که از مجروحیتم میگذره. وقتی میرفتم فکرشو میکردم که مجروحیت هم هست. یه دوست خیلی صمیمی داشتیم، قبل از من رفت سربازی. یک گلوله خورد کنارش، یکی از پاهاش متلاشی شد، میخواستن پاشو قطع کنن، هی مخالفت میکرد. میدونستم که امکانش هست که پیش بیاد، ولی سرباز وظیفه بودیم، وظیفه بود که بریم."
او حرف میزند ولی همه جا ساکت است، انگار هوای سکوت خانهشان سنگین شده و نشسته روی نفس کشیدنم. میخندم که نفس از حنجرهام خارج شود، لا به لای خنده میپرسم: "به فکر سربازی نرفتن نیفتادید؟ نخواستید سرباز فراری بشین تا جنگ تمام بشه و آبها از آسیاب بیفته؟"
جدی با صدای آرامش میگوید: "به فکرم خورد، نه که نخورد، ولی ما که فرار نمیکردیم."
این پا و آن پا میکنم و آخرش میپرسم: " ششم اسفند چی؟ چی شد؟" و بلافاصله توی حرف خودم میپرم که: "اگر تعریف کردنش سخت نباشه."
انگار دارد کتابی را ورق میزند تا صفحه ششم اسفند را پیدا کند، مکث میکند و صفحه را که پیدا میکند میگوید: "اون روز دیدهبان بودم. سر دکل بودم که گلوله خورد پایین دکل. از بالا افتادم پایین. دکلمون 80 ـ 70 متر بود. ستون فقراتم از گردن آسیب دید و نخاعم قطع شد. بعد از اون روز، سیستم اعصابم از کار افتاد و دیگه نتونستم از زمین بلند بشم."
"دیگر نتوانستم از زمین بلند شوم" یعنی از 6 اسفند 65 تا امروز که روزی از فروردین 88 است، او روی پاهایش نایستاده است.
آن همه ولوله حمله و آتشبار و خمپاره را در سکوت این خانه آرام و آراسته تصور کردن مشکل است.
"جایی که ما بودیم توی جزیره مجنون، تقریبا 100 متر پشت خط مقدم بود. سرخط کسی نبود. یه مسیری به طول پنج، شیش کیلومتر خالی از نیرو بود. ما 12 نفر پای دکل توی منطقه تنها بودیم. بعد از اتفاقی که برام افتاد، نمیشد برسوننم پشت خط. یه موتورسیکلت داشتیم که صفحه کلاجش سوخته بود. یه بیسیم هم داشتیم ولی فرکانسشو به ما نداده بودن. از قرارگاه کلی دور بودیم، توی اون منطقه هم کسی تردد نمیکرد که بچههامون ازش کمک بگیرن. پنج، شش ساعت همون جا افتاده بودم. 2 تا از بچهها پیاده رفتن تا قرارگاه. آمبولانس که نبود، یه نیسان آوردن و با پتو گذاشتنم توی نیسان و آوردنم سوسنگرد.
بیهوش بودم. توی بیمارستان سوسنگرد نمیدونم چند تا آمپول بهم زدن که خوابیدم. از اون جا انتقالم دادن به بیمارستان گلستان اهواز.
نمیدونم چه قدر گذشته بود. توی بیمارستان برای یه لحظه بیدار شدم. چشمامو باز کردم. پنج، شش نفر بالای سرم بودن، فهمیدم توی اتاق عملم. داشتن تراکشن میزدن به سرم. روی کمرم خوابیده بودم. تراکشن یه وزنهایه که باهاش سر رو میکشن که مهرههای گردن از هم باز بشن و جا بیفتن. برای این کار، جمجمه رو از سمت راست و چپ با دریل سوراخ کرده بودن که دستگاه به سرم وصل بشه.
یکیشون گفت: چشماشو باز کرد! یهو یه ماسک آوردن و گذاشتن رو صورتم و دوباره بیهوش شدم. روز بعد بردنمون شیراز. اون روزها، موقع عملیات کربلای 5 بود. مجروحها خیلی زیاد بودن. ما رو جمع کردن و با برانکارد گذاشتن توی یه اتوبوس. اتوبوس صندلی نداشت. از بیمارستان گلستان منتقلمون کردن پایگاه هوایی امیدیه و از اون جا هم با هواپیمای c_130 اعزام شدیم شیراز.
توی فرودگاه شیراز از سربازها برای انتقال مجروحان کمک میگرفتن. از شادگان، من و یکی از دوستام با هم اعزام شده بودیم، که من از طرف سپاه رفتم حمیدیه و او اعزام شد نیروی هوایی شیراز. وقتی سربازها داشتن ما رو تخلیه میکردن از یکیشون پرسیدم: "سالم رخیصی" رو میشناسی؟ گفت: ها، چرا، از بچههای خودمونه. گفتم: بهش بگو که عبود انصاریان این جایِه، بگو برام اتفاقی افتاده.
از پایگاه هوایی بردنمون بیمارستان نمازی شیراز. شبش دوستم اومد بالای سرم... "
و چشمهایش از لذت دیدن نگاه آشنای دوست، برق میزند. روشنایی چشمهایش خیس و براق است، احساس میکنم آن شب بعد از رفتن سالم، راحت خوابیده، انگار نه انگار که یکی دو روز گذشته، آن همه بلا را از سرگذارنده است. آرام، انگار که در اتاق خانهشان در شادگان در هوای نفسهای برادری که کنارش به خواب رفته، دراز کشیده، نه بیمارستان نمازی در کار است و نه شیراز و نه جزیره مجنون و نه هیچ چیز دیگری.
"نمیتونستم براش توضیح بدم چی به سرم اومده. دو تا لوله گذاشته بودن توی دهنم، یکی بِرای ساکشن ریههام، دومی هم نمیدونم برای چی بود. فکر کنم برای غذا بود، چون نمیتونستم هیچی قورت بدم. دستام رو هم بسته بودن، چون لولهها اذیتم میکردن و میخواستم درشون بیارم. دستاوه بسته بودن که نتونم.
دو ماه توی بیمارستان نمازی بودم. بعد هم مرخصم کردن، گفتن نمیشه کاری بِرات انجام بدیم. اینو گفتن ولی گولم هم زدن. دکتر اعرابی، دکترم بود. همش از حال و وضعم ازش سوال میکردم. وقتی مرخصم کردن گفتمِش: خوب دکتر، حالا ما کی خوب میشیم؟ گفت: سه سال طول میکشه. گفتم: اوووووو ... سه سال؟ خیلیه. دکتر دلداریم میداد، گفت: میری روی ویلچر، میری و میای، میری بیرون، مردمو میبینی. همین جوری که نمیمونی.
به امید سه سال برگشتم. بعد از چهار، پنج سال فهمیدم که تا آخر عمرم باید این طوری زندگی کنم."
گفتم: "دکتر میخواست روحیه بده." با خندهای به تلخی زهر میگوید: "دیگه روحیهای نبود، ولی وقتی گفت سه سال، امید داشتم که راه بیفتم ولی بعد دیگه گفتم باید این واقعیتِه قبول کنم."
میپرسم: "بچه دارید؟" با آرامترین صدا که از انتهای حسرت به گوش میرسد، میگوید: "نه!". شرمنده از سؤالم، میخواهم حرف را عوض کنم. میپرسم: "بچههای امروز اگر جنگ بشه، میرن جبهه؟ میجنگن؟"
به دستی که حسش نمیکند تکیه میدهد، میگوید: "اون موقع بچهها خیلی ..." جمله را تمام نمیکند و از یک جای دیگر ادامه میدهد: "دوره اول که رفته بودم جبهه، 3 ماه جبهه بودم، از نیروی سپاه فرستاده بودنمون. گفتن خط مقدم نیرو احتیاج نداره، ما رو فرستادن تدارکات. پنج، شیش کیلومتر پشت خط برای تدارکات نگهمون داشتن. ولی بچهها اعتراض کردن، گفتن ما میخوایم بریم خط، عاشق جنگیدن بودن.
البته بچههای امروزی با قبل فرق میکنن، حالا بچهها خیلی باهوشن، با همه وسایل و رسانهها در ارتباطن. اون موقعها ما به سیاست اهمیت نمیدادیم. فقط میدونستیم عراق ببِمون حمله کرده، باید بریم جنگ. الان فهمیدیم که چرا جنگ شد، چرا طول کشید، اصلا هدف جنگ چی بود." مکث میکند و میگوید: "ولی اون موقع نمیدونستیم."
" بچههای امروزی به اینترنت و شبکههای خبری دسترسی دارن، از خبرها بیشتر از بچههای اون زمان آگاهند. اون موقع آگاهی ما خیلی کم بود. بچههای امروزی خیلی فرق دارن. ما اون موقع زیاد انتظاری نداشتیم ولی حالا بچهها خیلی توقع دارن."
میپرسم: "اگر این چیزها رو اون موقع میدونستید، باز هم میرفتید جنگ؟" نگاهم میکند.
با چشمهایش توضیح میدهد: "با این که ما شادگان بودیم و شادگان هم شهر کوچیکیه، ولی حداقل هفتهای چهار روز توی خیابون تشییع جنازه شهدا بود. هر روز یه شهید میآوردن. شادگان هم که کوچیکه. ما میدونستیم چه اتفاقی داره میافته. دوست داشتیم بریم جبهه رو از نزدیک ببینیم و ببینیم جنگ چیه. ما تا اون موقع فقط فیلمهای جنگی آلمانی رو دیده بودیم. فیلمهای جنگ جهانی دوم، تلویزیون عراق همیشه قبل از جنگ فیلماشِو نشون میداد، ما هم میدیدیم، ولی جنگو از نزدیک ندیده بودیم. از یه طرفم خرمشهر دست عراقیها بود، آبادان محاصره بود، عراق تو خاک ما بود، نمیشد نریم، باید میرفتیم."
زیاد سوال میکنم ولی باز هم هست و او هم ادامه میدهد: "رفتنمون به جبهه بیشترش از سر کنجکاوی بود. خیلی دوست داشتیم جبهه رو از نزدیک ببینیم."
میپرسم: "بچههای امروز توانایی دفاع رو دارن؟" میگوید: "آره، تواناییشِه دارن." کمی فکر میکند، فکرهایش را سبک و سنگین میکند و این بار با تاکید میگوید: "آره، دارن."
و ادامه میدهد: "الآن ارتش جمهوری اسلامی تجربه داره و کاملا سازمان دهی شده. کلا کشور عوض شده. برای ساختن یه ساختمان کوچیک و ساده هم نقشه و برنامهریزی و تدارکات زیادی لازمه. جبهه رفتن به این سادگی نیست، جنگیدن ساده نیست. ارتش ما توی جنگ تحمیلی تجربه دیده."
تن بیحسش تکانی میخورد و میگوید: "الان خیلی چیزها عوض شده، اون موقع به خاطر شرایط جنگ و نزدیکی بیآلایش رزمندهها توی جبهه، احساسات خیلی ساده بود. آهنگران میاومد یه نوحه میخوند، همه میزدن زیر گریه، الآن فرق داره. هر چند اگر جنگ بشه، میرن جنگ."
به امروز میرسد: "بعضی وقتها افسردگی میگیرم، یه فکرهایی به سرم میخوره که چرا این اتفاق برام پیش اومد؟ اگر سالم بودم چی میشد؟ چه زندگیای داشتم؟ چه کار میکردم؟ ولی باز هم ناشکر نیستم. خدا رو شکر میکنم که عقل سالمی دارم که بتونم با دیگران رابطه برقرار کنم. دستها و پاهام رو از دست دادهام ولی هنوز چشمهام رو دارم و درکم سرجاشه.
دیدن خیلی مهمتر از راه رفتنه. دیدن و شنیدن رو با راه رفتن عوض نمیکنم. اگر اختیار داشتم که وقت مجروحیت، انتخاب کنم که کدوم قدرت و حواسم برام باقی بمونه، همین دیدن و شنیدن رو میخواستم."
عمیق میگوید: "حال ما زجرآوره، هر چه از دردمون بگیم کم گفتیم، از این وضعم ناراحتم... خیلی ناراحتم.
البته ناراحتیم نه فقط برای خودمه، با این وضعیتی که دارم اطرافیانم رو هم خیلی اذیت کردهام و این باعث میشه که خیلی ناراحت بشم.
سخته برام، خیلی سخته. کوچکترین کاری که میخوام انجام بدم باید کمک بگیرم. آدم چه قدر میتونه رو بندازه و کمک بگیره؟
توی زندگیم خدا رو شکر، چیزی کم و کسر ندارم. بنیاد شهید هر چی بخوایم میده ولی هر چه باشه، ذرهای از چیزی که از دست دادم نمیشه. 19 سالم بود که مجروح شدم و الآن 42 سالمه. بهترین روزهای تمام زندگی از 19 سالگی تا 40 سالگیه. بهترین سالهای زندگیم رو از دست دادم. حالا هم دیگه زیاد توقعی از زندگی ندارم.
بعضی وقتها اون قدر افسرده میشم که دلم نمیخواد از خونه برم بیرون. با این که همه چیز دارم، پول و توانایی دارم ولی دیگه حال و هوای قبل رو ندارم، دیگه حوصله قبل رو ندارم. این سالها همهاش با سختی بود، هیچیش خوب نبود."
بهنام، برادر 19 سالهام را با حرفهای او مقایسه میکنم. عبود 19 ساله و بهنام 19 ساله. بهنام پیش روی چشمهایم ایستاده، با سوداهای 19 سالگیاش. او خرداد 69 به دنیا آمده است، 2 سال پس از پایان جنگ. تصوراتش از جنگ شبیه فیلم اخراجیهاست، یا چیزهایی شبیه آن. شاید حرفهای عبود انصاریان برای بهنام، داستانی حماسی یا قصهای خاک گرفته باشد. میتواند آن چه عبود با جسم و جان تجربه کرده را تصور کند؟
عکاسها همه جا به دنبال عکسند، حتی در خاطرههای یک جانباز! عکاس ایسنا از او آلبوم عکسهایش را میخواهد. من عکسها را نگاه میکنم و نظری( عکاس ایسنا) از عکسها عکس میگیرد. در عکسی با لباس سربازی ایستاده و میخندد و پشت سرش دکلی سر به آسمان برده است. انگشت روی عکس میگذارم و میپرسم: "این دکلیه که از روش پرت شدید؟" گذرا نگاهی میکند و میگوید: "آره، همینه."
با خود میگویم اگر من به جای او بودم چه حسی به این عکس خندان و این دکل داشتم؟ از بلندی این دکل میشود پرت شد و درب و داغان شد و میشود پرواز کرد و به آسمان رسید. شاید او در پرت شدنش پرواز کرده است، که این قدر صبور، زمینگیری را تاب آورده است و با بزرگواری این همه درد را به روی دنیا نمیآورد.
در عکس دیگری سه جوان کنار یکدیگر ایستادهاند و ژست گرفتهاند و میخندند. انصاریان دست روی یکی از جوانها میگذارد و میگوید: "این منم." جوان پیراهن رنگی و شلوار جین به تن دارد و غرور و شادی در نگاهش میخندد. به نگاه امروز انصاریان نگاه میکنم، سنگین و موقر و بزرگ. چه نگاه بلندی دارد این مرد که بر زمین گیر کرده است.
معصومه موسویمنش، همسر او، از 12 سال پیش هر روز و هر لحظه همدم و همراه این جانباز قطع نخاعی است. او 20 ساله بود که پا به زندگی انصاریان گذاشت. میگوید: "خودم داوطلب شدم که خدمت کنم. وقتی که مطرح شد دیگه حرفی نداشتم..." و با رضایت و لبخند حرفایش را امضاء میکند.
عصر آن روز در ایمیلی به دوستی نوشتم: میتوانی بفهمی دختری 20 ساله چنین شرایط دشواری را قبول کند؟ من نمیتوانم بفهمم.
فداکاری، ایثار، از خودگذشتگی، اینها همه کلمه است و این کلمهها هیچ کدام ظرفیت بزرگی عشق او را ندارند، کم میآورند. از نوشتن این کلمات خندهام گرفته، چه پیش پا افتادهاند. در آغاز 20 سالگی، پذیرفتن زندگی با مردی که توان هیچ حرکتی را ندارد، عجیب نیست؟
میپرسم: "زندگیتون چه طوره؟ آقای انصاریان خوبه؟!" معصومه میگوید: "خوبیهاش که زیاده..." انصاریان آرام میپرد وسط حرفش که: "بدیهاش هم زیاده..." و معصومه معترض میگوید: "نه دیگه!" و میگوید: "خوبیهاش نمیذاره کوچکترین بدیها هم مشخص بشه. راضیم... "
میپرسم: "یه بار دیگه سال 76 بشه، باهاشون ازدواج میکنید؟" معصومه میگوید: "بله." با بله او همه میخندیم.
میگوید: "کم گیر میاد کسی که بتونه با یه جانباز قطع نخاعی زندگی کنه. کار هر کسی نیست، زندگی باهاش سخت نیست، فقط گاهی کارها سنگین میشه و خسته میشم و حالم بد میشه ولی باز هم به خودم امید میدم و میایستم. عشقم به خداست و همیشه بهش توکل کردهام، همیشه موفق بودهام."