سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلم

سخت است اما باید دید از تابناک

«هوشنگ سواری» پرونده‌ای دارد پر از شیمیایی و موج و ترکش ولی درصدی ندارد که بگوید از تن بیمارش چقدر برای دفاع از میهن خرج کرده است.

روایت تلخ هوشنگ سواری روایتی از جاده اهواز - خرمشهر است و شیمیایی و گاز اعصاب تا خرابه‌های شهر محرومی به نام نورآباد؛ روایتی از مردی که روزی معاون سردار شهید رسول نادری بود و حالا در کنج خرابه‌ای روزگارش شده قرص‌های اعصاب و حسرت شهادت.

به گزارش خبرنگار مهر در خرم آباد، برای دیدن «هوشنگ سواری» که این روزها همرزم‌هایش هم او را به سختی می‌شناسند. باید مرد راه بود و جاده‌ای که ما را به نورآباد می‌برد، جایی است که همه از جنگ یادگاری دارند تا بلوار وسط شهرشان پر باشد از عطر لاله‌های پرپر شده‌ای که این روزها کسی سراغشان را نمی‌گیرد.

قرار نبود که برویم؛ ولی نمی‌دانم چطور شد که راهی جاده شدیم. با خودم فکر می‌کردم که گفتن از این همه درد و رنج رزمنده‌ای که مدال افتخار دهها ماه جبهه را دارد جز تلخکامی و ناباوری چه می‌تواند در خود داشته باشد ولی دیدیم که آنچه گفتنی است را باید گفت هرچند گوشی برای شنیدن نباشد.

خانه‌ای که خانه‌ای نیست ما را فرا می خواند...

کوچه‌های پیچ در پیچ نورآباد را پشت سر می‌گذاریم؛ جایی شبیه ته خط یا ته کوچه به جایی می‌رسیم که قرار بود برسیم. خانه‌ای که خانه‌ای نیست ما را فرا می‌خواند؛ برای وارد شدن به خرابه‌ای که آن را خانه رزمنده و جانباز نورآبادی می‌خوانند اجازه می‌گیریم و وارد می‌شویم.

حیاط خانه را خاک و علف‌های هرز گرفته است؛ آخر اینجا خانه نیست که بخواهیم از آن سراغ موزائیک و سنگ و باغچه بگیریم! اینجا دیوارهای آجری و کاهگلی زمینی را احاطه کرده‌اند تا شاید خرابه‌ای شوند برای زندگی رزمنده و مادر نابینایش.

دروغ چرا؟! اولش کمی از وارد شدن در این خرابه و هم صحبتی با ساکنان آن حالمان گرفته شد. گفته بودند که چه چیزی ما را انتظار می‌کشد ولی فکر نمی‌کردیم آنچه گفته بودند اینقدر تلخ و سیاه باشد.

و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می‌گیرد...

وارد خانه می‌شویم؛ دیوارهای خانه فروریخته‌اند و باد خنک این روزهای تابستان نورآباد فضای کوچک و محقر خانه را پر کرده است. پیرزن نابینا متوجه حضورمان می‌شود و از نام و نشانمان می‌پرسد.

بسیجی که از دوستان هوشنگ سواری است و واسطه تهیه این گزارش شده ما را به پیرزن معرفی می‌کند و شاید اولین نصیب ما از نگاه پیرزن نابینا دعاهای خیری است که برای مهمان ناخوانده و ناشناسش می‌کند و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می‌گیرد.

پیرزن که می‌داند برای شنیدن چه آمده ایم شروع می‌کند به گفتن و گفتن...از اینکه در این خرابه هراس تابستان و زمستان دارد؛ از اینکه شبها که تنش نسیم خنک شهر سردسیر نورآباد را دوام نمی‌آورد و هنوز پهلوهایش درد می‌کند...از اینکه پیش آمده که چند هفته‌ای گرسنه باشد و چشم به راه همسایه‌ای که برایشان نان بیاورد و کمی غذا...

حرف‌های پیرزن مرا مبهوت و مات خود کرده؛ چیزی نمی‌نویسم؛ دوست ندارم چیزی هم به خاطر بسپارم؛ او می‌گوید و حرفهایش که با زبان نورآبادی است از ذهنم عبور می‌کند و قلبم کمی درد می‌گیرد.

همکارم با تلنگری مرا به خود می‌آورد که ما برای گفت‌وگو با «هوشنگ سواری» آمده‌ایم و من با خود فکر می‌کنم رنج امروز این مادر و پسر درد مشترکی است از بی مهری روزگار و زمانه.

از سال 64 می‌گوید و جاده اهواز به خرمشهر

هوشنگ سواری که خوب می‌داند برای چه آمده ایم پرونده جانبازی و عکس‌های دوران جنگش را روی زمین می‌ریزد و شروع می‌کند به گفتن از روزهای جنگ و جنگ و جنگ.

از سال 64 می‌گوید و جاده اهواز به خرمشهر؛ می‌گوید که همانجا شیمیایی شده است. از مسمومیت با کنسروهای غنیمتی از جنگ می‌گوید و روزهایی که در بیمارستان بستری بوده است. یکی یکی نامه هایش را نشانمان می‌دهد. نامه‌هایی که در آنها از هوشنگ سواری و سوابق روزهای جنگش سخن گفته شده است. از ترکشی که هنوز ردش را می‌توان روی پیشانی و سرش گرفت.

«هوشنگ سواری» پرونده‌ای دارد پر از شیمیایی و موج و ترکش ولی درصدی ندارد که بگوید از تن بیمارش چقدر برای دفاع از میهن خرج کرده است.

بسیجی میانسالی که ما را به خانه «سواری» آورده می‌گوید که «هوشنگ» را اینگونه نبینید. روزی برای خودش یلی بوده و یکی یکی عکس‌هایش را به نشانه اثبات حرف‌هایش نشانمان می‌دهد. و واقعا نگاه پرغرور نوجوانی که تیربار را به خود آویزان کرده، چقدر حرف دارد.

کاش من هم شهید می‌شدم....

«هوشنگ سواری» می‌گوید که برای تعیین درصد جانبازی 3 بار به کمیسیون رفته است و بارها پزشکان مسمومیت، شیمیایی شدن و ترکش خوردنش را تایید کرده‌اند. ولی چرا درصد نمی‌زنند خودش هم نمی‌داند.

یک بار با رئیس بنیاد شهید شهرستان سر موضوع درصد جانبازی بحثش شده و نتیجه این دعوا 45 روز زندان آن هم در ایام عید نوروز بوده است تا مادر پیرش روزها چشم انتظار پسرش روزگار را به سختی بگذراند.

از «هوشنگ سواری» راجع به روزهای جنگ می‌پرسیم و اینکه کدام عملیاتها بوده است. از عملیات‌های والفجر مقدماتی و رمضان می‌گوید و دوستانی که دیگر نیستند. اشک در چشم هایش حلقه می‌زند. عکس هایش را از سومار و طلائیه نشانمان می‌دهد. عکسی که در آن همرزمانش هم حضور دارند. می‌گوید همه شهید شده‌اند الا من! کاهش من هم شهید می‌شدم و اینقدر زجر نمی‌کشیدم.

با انگشت در میان عکس‌ها یکی از همرزمان شهیدش را نشان می‌دهد. می‌گوید که داشتیم با دوربین عراق را دید می‌زدیم که صدای خمپاره آمد و دیگر هیچ چیز نبود جز پیکر رفیقی که این روزها هنوز خوابش را می‌بینم.