در دو قسمت رزمنده واقعی
با افتخار میگوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام
خودش میگوید که در شبهای تنهایی اش فقط گریه میکند و به یاد آن روزهایی که صمیمیت بود حسرت میکشد. معاون گروهان بوده است. با افتخار میگوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام و با انگشت در میان عکسها چهره شهید را نشانمان میدهد. خودش میگوید که در گروهان 12 نفر بودهاند و چندی قبل یکی از همرزمانش را دیده که او را با این چهره تکیده به یاد نیاورده است.
می گوئیم یکی از عکس هایش را در دستش بگیرد تا با گذشته اش مقایسه کنیم. عکس جوانی هایش را میگیرد و نشانمان میدهد و هر چقدر به خودمان فشار میآوریم نمیتوانیم باور کنیم که این «هوشنگ سواری» همان «هوشنگ سواری» دوران جبهه و جنگ است. جنگ او را پیر نکرده ولی بدعهدی زمانه موهایش را رنگ سفید زده تا باور دیروز و امروزش برایمان مشکل شود.

تمام اوقاتش را در خانه با عکسها و خاطرات دوران جنگش به سر میکند. میگوید روزی دهها قرص اعصاب را بالا میاندازد تا کمی اعصابش آرام بگیرد و بتواند ادامه بدهد. این هم یادگار جنگ و گلوله و خمپاره است. به خاطر بیماری اعصابش همسرش نتوانسته تحمل کند و رفته است. هنوز با نام شهید محمد مهدی یوسفی، شهید ولی عطایی و ... روزگار میگذراند.
وسط حرفهایش تا یادش نرفته از سرهنگ خزایی فرمانده قبلی سپاه شهرستان دلفان تشکر میکند. از اینکه برخی اوقات داروهایش را برایش میخریده و برای شنیدن حرف هایش میآمده است. میگوید الان دیگر کسی نیست که از او خبری بگیرد و همین هر روز بیشتر برای ادامه دادن ناامیدش میکند.
دعا کردم که خدا تنها پسرم را از جنگ سالم برگرداند...
مادرش که «هوشنگ» تنها فرزندش است وسط حرفهایش میپرد و با لهجه لری محلی میگوید: دعا کردم که خدا تنها پسرم را از جنگ سالم به من برساند ولی الان آنقدر قرص اعصاب خورده که دیوانه شده است.
از مادر پیری که آرزوی حج رفتن دارد و همه او را حج نرفته «حاج خانوم» صدا میکنند، در مورد پسرش میپرسم. از اعصاب خردیها و بیماری پسرش دلخور و ناراحت است. میگوید که اموراتش با مستمری کمیته امداد میگذرد و فطریه و کمک همسایهها و آشنایان!
با آب و تاب از جبهه رفتن هوشنگ میگوید. از اینکه چگونه فرار کرده و با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شده است. از همسر مرحومش که معتمد محل و آبادی بوده، حرف میزند و اینکه وقتی امام به رحمت خدا رفت، مراسم سوگواری در خانه آنها برپا شده و سالها پرچم عزا بر سر در خانهشان افراشته بوده است.

چشمهایش نمیبیند ولی سجادهاش را دم دستش گذاشته تا موقع نماز دنبالش نگردد. میگوید که نزدیکهای سحر بیدار میشود تا نمازش را بخواند. حاج خانوم سالهاست که با چشمهای نابینایش صبح را خوب میشناسد.
زبانمان برای حرف زدن کلامی نمییابد
از هیچ کسی گلایه نمیکند و همین متعجم میسازد. موقع رفتن از پسر و مادر میخواهیم عکس یادگاری بگیرند و آنها در ورودی خرابه شان رو به دوربین ما میایستند و بدون لبخند عکس یادگاری میگیرند.
از خرابه بیرون میآییم و در خانهای که خانه نیست را چفت میکنیم. از بالای دیوار هنوز مادر پیری که در کنار فرزندش نگاهشان به در خیره مانده را میتوانیم ببینیم. تنها ساعتی مهمان خانه رزمنده جانباز «هوشنگ سواری» بوده ایم ولی آنقدر خسته ایم که نای حرف زدن نداریم؛ شاید هم زبانمان برای حرف زدن کلامی نمییابد؛ شاید