قلم

زندگی و دیگر هیچ

در خانواده تعریف می‌کند که از دار دنیا یک ماشین قراضه دارد که روزی حرکت می‌کرده و علی هم از پول مسافرکشی، درآمدی داشته و نان زن و بچه را می‌داده؛ حالا هم گوشه کوچه افتاده و حرکت نمی‌کند! می‌پرسم چند سال داری، که به فکر فرو می‌رود؛ بعد دست می‌کند در جیب شلوارش و شناسنامه‌ای پاره را بیرون می‌آورد. "نمی‌دانم چند سال دارم!" صفحه‌های خیس و رنگ‌ و رو رفته‌ی زندگی علی را ورق می‌زنم تا می‌رسم به 40 سالگی! علی باورش نمی‌شود 40 ساله شده و شهلا هم می‌خندد که: "شوخی می‌کنی!" بعد که روزهای رفته را برایشان حساب و کتاب می‌کنم، بدون این‌که چیزی بگویند، هرکدام می‌روند گوشه‌ای از خرابه می‌نشینند و دست‌ را می‌زنند زیر چانه...

زندگی خانواده خرمشهری، کنج خرابه‌های جنگ

مادرِ شهلا، خسته و خمیده، خرابه را تمیز می‌کند و محمد، هنوز سرش را توی دست‌هایش گرفته! خورشید وسط آسمان رسیده و سایه‌ها در دیوارهای ترکش‌خورده فرو رفته‌اند؛ باد گرمی وزیدن گرفته و نگاه نگران پدر، امین را نوازش می‌کند...