ببخشید که طولانی است
آفتاب: احسان رستگار از وبلاگنویسان سابقاً حامی احمدینژاد در منتقد مستقل نوشت:
اگر این نوشته بوی احساسات میدهد، نه به این خاطر است که پای استدلالمان میلنگد؛ بلکه به این خاطر این گونه نوشتهام تا از این مرحله بگذریم و بفهمیم چگونه به این جا رسیدیم. مستند صحبت کردن بماند برای یادداشتهای بعدی، این بار میخواهم بگویم چه بر ما گذشت که احمدینژادی شدیم و حالا چه بر سرمان آمده که به سختی میتوان باور کرد که سه بار به او رأی دادهایم! اگر از این متن دشمنان ما شاد میشوند، بروند به جهنم؛ انشاءالله که خداوند از این واکاویها از ما راضی شود. وقتی شادی دشمنانی که از حمقاء هستند با شادی مردمی که عاشق آزادگی هستند هم زمان میشود، ترجیح میدهم حمل بر وزانت نظر مردم آزاده و آزاده دوست کنم تا دشمنان احمق. احمقها این قدر از این قسم یادداشتها خوشحال شوید تا از خوشحالی بمیرید.
ما ثبات شخصیت داشتیم! ما صداقت داشتیم! جسارت داشتیم! صفا داشتیم! وفا داشتیم! سه رأییها میفهمند چقدر سخت است سه بار به کسی رأی دهی و بعد دعا کنی که کاش میتوانستی سه طلاقهاش کنی.
به قول شهید آوینی، ما از راه رفته میگوییم. ما تازه به احمدینژاد رسیده نیستیم؛ ما نسلی هستیم که پیش از این که کنکور دهیم، به احمدینژاد رأی دادیم. ما در هیاهوی جو و جنگهای تشکلی و حزبی عاشق احمدینژاد نشدیم. ما احمدینژاد را دیدیم، به فکر فرو رفتیم، سادهزیستیاش را دیدیم، به فکر فرو رفتیم، صفای ظاهرش را دیدیم، به فکر فرو رفتیم، افتادگیاش را دیدیم، صفا کردیم، لبخندش را دیدیم، صفا کردیم، نطقش را دیدیم، صفا کردیم. اما ناگهان مشایی را دیدیم، شک کردیم. نظراتش را شنیدیم، شک کردیم. حمایتهای رئیسجمهور را دیدیم، شکستیم. بیتفاوتیهای فرهنگی و به من چه، به تو چهها را از زبان رئیسجمهور شنیدیم، شکستیم. کردان را دیدیم، به فکر فرو رفتیم، دفاع تمام قد رئیسجمهور از دروغگویی و سندسازی کردان را دیدیم، شکستیم. انتقادهای مؤمنترین و آزادترین نمایندگان از رحیمی را دیدیم، به فکر فرو رفتیم. حمایت احمدینژاد از او را دیدیم، در خود فرو رفتیم و باز شکستیم. این ما بودیم که احمدینژاد را به قدرت رساندیم، ولی او ما را شکست.
ما از اوّلش احساساتی بودیم، ولی احمدینژاد هم از اوّلش اشتباهی بود. ما این قدر غرق در صفای احمدینژاد شده بودیم، که وقتی سال ?? گفت "مگه مشکل ما، موی جووناست، به من و تو چه ..." گمان کردیم که منظورش موی پسران جوان است. این قدر خوشبین بودیم که احمدینژاد را ندیدیم؛ آن کسی را دیدیم که احتیاج داشتیم و دوست داشتیم که ببینیم.
یادم هست که سال ?? وقتی میدیدم که طرفداران آقای هاشمی بیانیهی منسوب به همسر شهید رجایی علیه آقای احمدینژاد را پخش میکردند، به خانواده و آشنایان میگفتم که "شهید رجایی فقط متعلّق به همسرش نیست که بیانیه دهد و بگوید از احمدینژاد حمایت نمیکنیم. چه همسرش حمایت بکند چه نکند، ما از احمدینژاد حمایت میکنیم. احمدینژاد رئیسجمهور بعدی است. احمدینژاد مانند رجایی متعلق به همهی مردم است!!!" همان طور هم شد، ولی هیچ وقت باورم نمیشد آرزو کنم ای کاش از همان اول رأی نمیدادیم. آن موقع چه حرفهای بیربطی می گفتم؛ به هر حال ?? سال بیشتر نداشتم.
کاری به کار کسی نداشتیم، سرمان به کار خودمان گرم بود. خیالمان راحت بود، ما رأیمان را داده بودیم. کشور را سپرده بودیم به کسی که به گمانمان اهلش بود. فکر میکردیم به کسی رأی دادهایم که امن و امان است و مأمن دردمندان. کمی گذشت، حرفهایی میشنیدیم از این طرف و آن طرف. احساس میکردیم احمدینژاد مانند ناموسمان است و باید از ناموسمان دفاع کنیم. آخر آن زمانها احساساتی بودیم. بعد هر چه گذشت، احساس کردیم مشکل از بدچشمان نیست، مشکل از ناموس خودمان است.
دیگران را نمی دانم ولی خودم احمدینژادیای بودم که با موج همراه نشدم، به حرف دلم گوش کردم و عقلم بر حرف دلم مهر تأیید زد و به احمدینژاد رأی دادم. حداقل در ?? چنین بود. داستان ?? تفاوت میکرد. در ?? ما دفع افسد از فاسد کردیم ولی به اشتباه؛ به جای رأی به رضایی به احمدینژاد رأی دادیم تا آراء شکسته نشود و موسوی رأی نیاورد. ولی اشتباه کردیم؛ ماکیاولیستی عمل کردیم و فراموشمان شد که ما مکلف به انجام وظیفه هستیم و شرعاً و عقلاً باید فارغ از نظر دیگران، به اصلح رأی دهیم و بس. باقی داستان هر چه شود، خواست و رضای خدا در آن است.
احمدینژاد برای ما سرابی بود که نه بهر رسیدن آب و نان به خود بلکه برای عدالت گستری برای همه به او رأی دادیم. احمدینژاد برای ما سرابی بود که گول ظاهرش را خوردیم؛ یک سراب زلال و باصفا. ما هنوز هم ماندهایم که چگونه این قدر سادهلوح بودیم. ما احمدینژاد را که میبینیم، میترسیم از روزی که خودمان هم با صفایمان همه را به خود جذب کنیم و کم کم معلوم شود که این صفا، نه بهر نور باطن، بلکه از گریم و نورپردازی بوده است. ما دیگر نمیخواهیم مشرک باشیم، دشمن احمدینژاد الزاماً دوست ما نیست، ولی لزوماً دشمنمان هم نیست.
برخی معتقدند که ما خودمان احمدینژاد را بت کردیم و مشرک شدیم. بعضی میگویند خودمان احمدینژاد را نُنُرَش کردیم و مانند بچهی لوسی، هرچه خواست چه معقول و چه نامعقول برایش خریدیم و نیکی از حد و گذشت و او خیال بد کرد. ولی من به هیچکدام از این ها معتقد نیستم. نظر بنده این است که احمدینژاد باهوش است و این هوش در خدمت قدرت قرار گرفت. این هوش با صداقت زاویه پیدا کرد و باهوشترین سیاستمداران را هم یکی دو سال از واقعیت شخصیتی او دور نگه داشت. ما قربانی احساسات پاکمان شدیم، قربانی صداقتمان شدیم و همهی اینها الآن ما را پشیمان کرده و به این زودی هم پریشانی این پشیمانی دست از سر ما بر نخواهد داشت. نه تنها خودم، بلکه بسیاری از احمدینژادیهای سابق و آزادگان فعلی، در یک درس متفق القول هستیم و آن این است:
سیاست عرصهی دل دادن و قلوه گرفتن نیست. سیاست عرصهی دل باختن نیست. در سیاست نباید حالی به حالی شد. نباید تسلیم احساسات شد. سیاست نبرد عقل و احساسات است؛ با سنگینترین بها، آموختیم که عقل، سالار احساساتمان باشد و پشت فرمان تصمیماتمان بنشیند. تعقّل، تفکّر، تدبّر؛ وقتی در سیاست از انسانیترین و لطیفترین وجه شخصیت ما انسانها، یعنی عواطفمان سوءاستفاده میشود، پس ما هم احساساتمان را تعطیل و منطق و مستندات متقن را جایگزینش میکنیم.
در «سنگ، کاغذ، قیچی» سیاست ایران، باید سنگ بود. نمیبرد، ولی پاره هم نمیشود. نمیتوان بر رویش نوشت، ولی شکسته هم نمیشود. آری؛ آن انتخابات اشتباه شاید ما را متصلّب و قلبمان را یخی کرده باشد، ولی از این به بعد تسلیم ظاهر حزباللّهی نمیشویم و در مقابل ظاهر نه خیلی حزباللّهی موضع نمیگیریم. فقط به این فکر خواهم کرد که شخصیت مورد نظرمان، چه کرده و چقدر ممکن است کذّاب از آب در نیاید و وعدههایش را عملی کند.
همان طور که شهید حمید باکری که سرنوشت رزمندگان پس از جنگ را به سه دسته تقسیم میکند، میتوانیم احمدینژادیها را پس از آگاهی از شخصیت و عملکرد و اطرافیان رئیسجمهور، به پنج دسته تقسیم میکنیم؛
دستهی اول احمدینژادیهایی هستند که اصلاً اعتقاد ندارند که اشتباه کردهاند و چون همواره احمدینژاد را با فتنهگران و گزینههای بدتر مقایسه میکنند، هنوز به رأیشان میبالند.
دستهی دوم کسانی هستند که برای زیر سؤال نبردن خود و اثبات ثبات شخصیتشان، بر اشتباهشان پافشاری میکنند و هم چنان مسیر حمایتشان از احمدینژاد را ادامه میدهند تا به همه بگویند ما اهل اشتباه نیستیم.
دستهی سوم کسانی هستند که میدانند که اشتباه کردهاند و دیگر از احمدینژاد حمایت نمیکنند، ولی انتقاد هم نمیکنند. سعی میکنند حرفی نزنند که مبادا به کسی بر بخورد یا از میان دوستان قدیمی، احمدینژادی یا بسیجیشان طرد شوند یا به قول خودشان دشمن شاد نشوند!
دستهی چهارم که عتیقه هستند و باید به حال خود بگریند، جمعی هستند از طرفداران احمدینژاد و حتی از دشمنان او که اکنون جذب کرامات جناب رئیس دفتر و بیتالمال مردم -که اکنون در اختیارش هست و از آن بذل و بخشش میکند- شدهاند و خود را به پول فروخته و از کسی که منفور مراجع عظام تقلید و نیز مطرود مقام معظم رهبری است، حمایت میکنند و به ازایش دستمزد میگیرند.
اما دستهی پنجم کسانی هستند که احمدینژادی بودهاند، سه بار هم او را انتخاب کردهاند، به دلیل اعتقادشان و از روی اخلاص هم او را برگزیدهاند، ولی چون اکنون به اشتباهشان پی بردهاند، نه تنها از وی حمایت نمیکنند، بلکه در جهت جبران حداقل اندکی از تبعات اشتباهات گذشتهشان، مدام از احمدینژاد انتقاد میکنند. این دسته که ما هم جزئی از آن هستیم، نه از غصه دق میکنیم و نه مأیوس میشویم. همان طور که حمایت را حق خود میدانستیم، اکنون هم انتقاد را حق خود میدانیم. ما دستهای هستیم که چوب دو سر طلاییم و نسبت به فحش و کنایههای این طرفیها و آن طرف ها کرختیم. آن کاری را میکنیم که معتقدیم حق است؛ هر کس هر چه میخواهد بگوید.
اگر این نوشته بوی احساسات میدهد، نه به این خاطر است که پای استدلالمان میلنگد؛ بلکه به این خاطر این گونه نوشتهام تا از این مرحله بگذریم و بفهمیم چگونه به این جا رسیدیم. مستند صحبت کردن بماند برای یادداشتهای بعدی، این بار میخواهم بگویم چه بر ما گذشت که احمدینژادی شدیم و حالا چه بر سرمان آمده که به سختی میتوان باور کرد که سه بار به او رأی دادهایم! اگر از این متن دشمنان ما شاد میشوند، بروند به جهنم؛ انشاءالله که خداوند از این واکاویها از ما راضی شود. وقتی شادی دشمنانی که از حمقاء هستند با شادی مردمی که عاشق آزادگی هستند هم زمان میشود، ترجیح میدهم حمل بر وزانت نظر مردم آزاده و آزاده دوست کنم تا دشمنان احمق. احمقها این قدر از این قسم یادداشتها خوشحال شوید تا از خوشحالی بمیرید.
ما ثبات شخصیت داشتیم! ما صداقت داشتیم! جسارت داشتیم! صفا داشتیم! وفا داشتیم! سه رأییها میفهمند چقدر سخت است سه بار به کسی رأی دهی و بعد دعا کنی که کاش میتوانستی سه طلاقهاش کنی.
به قول شهید آوینی، ما از راه رفته میگوییم. ما تازه به احمدینژاد رسیده نیستیم؛ ما نسلی هستیم که پیش از این که کنکور دهیم، به احمدینژاد رأی دادیم. ما در هیاهوی جو و جنگهای تشکلی و حزبی عاشق احمدینژاد نشدیم. ما احمدینژاد را دیدیم، به فکر فرو رفتیم، سادهزیستیاش را دیدیم، به فکر فرو رفتیم، صفای ظاهرش را دیدیم، به فکر فرو رفتیم، افتادگیاش را دیدیم، صفا کردیم، لبخندش را دیدیم، صفا کردیم، نطقش را دیدیم، صفا کردیم. اما ناگهان مشایی را دیدیم، شک کردیم. نظراتش را شنیدیم، شک کردیم. حمایتهای رئیسجمهور را دیدیم، شکستیم. بیتفاوتیهای فرهنگی و به من چه، به تو چهها را از زبان رئیسجمهور شنیدیم، شکستیم. کردان را دیدیم، به فکر فرو رفتیم، دفاع تمام قد رئیسجمهور از دروغگویی و سندسازی کردان را دیدیم، شکستیم. انتقادهای مؤمنترین و آزادترین نمایندگان از رحیمی را دیدیم، به فکر فرو رفتیم. حمایت احمدینژاد از او را دیدیم، در خود فرو رفتیم و باز شکستیم. این ما بودیم که احمدینژاد را به قدرت رساندیم، ولی او ما را شکست.
ما از اوّلش احساساتی بودیم، ولی احمدینژاد هم از اوّلش اشتباهی بود. ما این قدر غرق در صفای احمدینژاد شده بودیم، که وقتی سال ?? گفت "مگه مشکل ما، موی جووناست، به من و تو چه ..." گمان کردیم که منظورش موی پسران جوان است. این قدر خوشبین بودیم که احمدینژاد را ندیدیم؛ آن کسی را دیدیم که احتیاج داشتیم و دوست داشتیم که ببینیم.
یادم هست که سال ?? وقتی میدیدم که طرفداران آقای هاشمی بیانیهی منسوب به همسر شهید رجایی علیه آقای احمدینژاد را پخش میکردند، به خانواده و آشنایان میگفتم که "شهید رجایی فقط متعلّق به همسرش نیست که بیانیه دهد و بگوید از احمدینژاد حمایت نمیکنیم. چه همسرش حمایت بکند چه نکند، ما از احمدینژاد حمایت میکنیم. احمدینژاد رئیسجمهور بعدی است. احمدینژاد مانند رجایی متعلق به همهی مردم است!!!" همان طور هم شد، ولی هیچ وقت باورم نمیشد آرزو کنم ای کاش از همان اول رأی نمیدادیم. آن موقع چه حرفهای بیربطی می گفتم؛ به هر حال ?? سال بیشتر نداشتم.
کاری به کار کسی نداشتیم، سرمان به کار خودمان گرم بود. خیالمان راحت بود، ما رأیمان را داده بودیم. کشور را سپرده بودیم به کسی که به گمانمان اهلش بود. فکر میکردیم به کسی رأی دادهایم که امن و امان است و مأمن دردمندان. کمی گذشت، حرفهایی میشنیدیم از این طرف و آن طرف. احساس میکردیم احمدینژاد مانند ناموسمان است و باید از ناموسمان دفاع کنیم. آخر آن زمانها احساساتی بودیم. بعد هر چه گذشت، احساس کردیم مشکل از بدچشمان نیست، مشکل از ناموس خودمان است.
دیگران را نمی دانم ولی خودم احمدینژادیای بودم که با موج همراه نشدم، به حرف دلم گوش کردم و عقلم بر حرف دلم مهر تأیید زد و به احمدینژاد رأی دادم. حداقل در ?? چنین بود. داستان ?? تفاوت میکرد. در ?? ما دفع افسد از فاسد کردیم ولی به اشتباه؛ به جای رأی به رضایی به احمدینژاد رأی دادیم تا آراء شکسته نشود و موسوی رأی نیاورد. ولی اشتباه کردیم؛ ماکیاولیستی عمل کردیم و فراموشمان شد که ما مکلف به انجام وظیفه هستیم و شرعاً و عقلاً باید فارغ از نظر دیگران، به اصلح رأی دهیم و بس. باقی داستان هر چه شود، خواست و رضای خدا در آن است.
احمدینژاد برای ما سرابی بود که نه بهر رسیدن آب و نان به خود بلکه برای عدالت گستری برای همه به او رأی دادیم. احمدینژاد برای ما سرابی بود که گول ظاهرش را خوردیم؛ یک سراب زلال و باصفا. ما هنوز هم ماندهایم که چگونه این قدر سادهلوح بودیم. ما احمدینژاد را که میبینیم، میترسیم از روزی که خودمان هم با صفایمان همه را به خود جذب کنیم و کم کم معلوم شود که این صفا، نه بهر نور باطن، بلکه از گریم و نورپردازی بوده است. ما دیگر نمیخواهیم مشرک باشیم، دشمن احمدینژاد الزاماً دوست ما نیست، ولی لزوماً دشمنمان هم نیست.
برخی معتقدند که ما خودمان احمدینژاد را بت کردیم و مشرک شدیم. بعضی میگویند خودمان احمدینژاد را نُنُرَش کردیم و مانند بچهی لوسی، هرچه خواست چه معقول و چه نامعقول برایش خریدیم و نیکی از حد و گذشت و او خیال بد کرد. ولی من به هیچکدام از این ها معتقد نیستم. نظر بنده این است که احمدینژاد باهوش است و این هوش در خدمت قدرت قرار گرفت. این هوش با صداقت زاویه پیدا کرد و باهوشترین سیاستمداران را هم یکی دو سال از واقعیت شخصیتی او دور نگه داشت. ما قربانی احساسات پاکمان شدیم، قربانی صداقتمان شدیم و همهی اینها الآن ما را پشیمان کرده و به این زودی هم پریشانی این پشیمانی دست از سر ما بر نخواهد داشت. نه تنها خودم، بلکه بسیاری از احمدینژادیهای سابق و آزادگان فعلی، در یک درس متفق القول هستیم و آن این است:
سیاست عرصهی دل دادن و قلوه گرفتن نیست. سیاست عرصهی دل باختن نیست. در سیاست نباید حالی به حالی شد. نباید تسلیم احساسات شد. سیاست نبرد عقل و احساسات است؛ با سنگینترین بها، آموختیم که عقل، سالار احساساتمان باشد و پشت فرمان تصمیماتمان بنشیند. تعقّل، تفکّر، تدبّر؛ وقتی در سیاست از انسانیترین و لطیفترین وجه شخصیت ما انسانها، یعنی عواطفمان سوءاستفاده میشود، پس ما هم احساساتمان را تعطیل و منطق و مستندات متقن را جایگزینش میکنیم.
در «سنگ، کاغذ، قیچی» سیاست ایران، باید سنگ بود. نمیبرد، ولی پاره هم نمیشود. نمیتوان بر رویش نوشت، ولی شکسته هم نمیشود. آری؛ آن انتخابات اشتباه شاید ما را متصلّب و قلبمان را یخی کرده باشد، ولی از این به بعد تسلیم ظاهر حزباللّهی نمیشویم و در مقابل ظاهر نه خیلی حزباللّهی موضع نمیگیریم. فقط به این فکر خواهم کرد که شخصیت مورد نظرمان، چه کرده و چقدر ممکن است کذّاب از آب در نیاید و وعدههایش را عملی کند.
همان طور که شهید حمید باکری که سرنوشت رزمندگان پس از جنگ را به سه دسته تقسیم میکند، میتوانیم احمدینژادیها را پس از آگاهی از شخصیت و عملکرد و اطرافیان رئیسجمهور، به پنج دسته تقسیم میکنیم؛
دستهی اول احمدینژادیهایی هستند که اصلاً اعتقاد ندارند که اشتباه کردهاند و چون همواره احمدینژاد را با فتنهگران و گزینههای بدتر مقایسه میکنند، هنوز به رأیشان میبالند.
دستهی دوم کسانی هستند که برای زیر سؤال نبردن خود و اثبات ثبات شخصیتشان، بر اشتباهشان پافشاری میکنند و هم چنان مسیر حمایتشان از احمدینژاد را ادامه میدهند تا به همه بگویند ما اهل اشتباه نیستیم.
دستهی سوم کسانی هستند که میدانند که اشتباه کردهاند و دیگر از احمدینژاد حمایت نمیکنند، ولی انتقاد هم نمیکنند. سعی میکنند حرفی نزنند که مبادا به کسی بر بخورد یا از میان دوستان قدیمی، احمدینژادی یا بسیجیشان طرد شوند یا به قول خودشان دشمن شاد نشوند!
دستهی چهارم که عتیقه هستند و باید به حال خود بگریند، جمعی هستند از طرفداران احمدینژاد و حتی از دشمنان او که اکنون جذب کرامات جناب رئیس دفتر و بیتالمال مردم -که اکنون در اختیارش هست و از آن بذل و بخشش میکند- شدهاند و خود را به پول فروخته و از کسی که منفور مراجع عظام تقلید و نیز مطرود مقام معظم رهبری است، حمایت میکنند و به ازایش دستمزد میگیرند.
اما دستهی پنجم کسانی هستند که احمدینژادی بودهاند، سه بار هم او را انتخاب کردهاند، به دلیل اعتقادشان و از روی اخلاص هم او را برگزیدهاند، ولی چون اکنون به اشتباهشان پی بردهاند، نه تنها از وی حمایت نمیکنند، بلکه در جهت جبران حداقل اندکی از تبعات اشتباهات گذشتهشان، مدام از احمدینژاد انتقاد میکنند. این دسته که ما هم جزئی از آن هستیم، نه از غصه دق میکنیم و نه مأیوس میشویم. همان طور که حمایت را حق خود میدانستیم، اکنون هم انتقاد را حق خود میدانیم. ما دستهای هستیم که چوب دو سر طلاییم و نسبت به فحش و کنایههای این طرفیها و آن طرف ها کرختیم. آن کاری را میکنیم که معتقدیم حق است؛ هر کس هر چه میخواهد بگوید.