از نجوای دل
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضه ی کالا گرفت
احترام “یاعلی” در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد؟
خانه ی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینه ها از سروها خالی شدند
عشقها خدمتگزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کله ی احساسهای ماورایی پوک شد
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر “باطل شد” به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالباً قومی که از جان زرپرستی میکنند
زمره بیچارگان را سرپرستی میکنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستین کجرویها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کینه پرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پرتاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبلهای ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینه ها خورشید خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سیاهی ها به جانها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمانها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیه مست و برای آسمان خنجر کشید
این زمان شلاق بر باور حکومت می کند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت می کند
تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعله ها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دلها هاله هایی از تباهی حلقه زن
اعتبار دستها و پینه ها در مرخصی
چهره ها لوح ریا، آیینه ها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون می زند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون می زند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخندها تعطیل محض
خنده های گاه گاه انگار ره گم کرده اند
یا که هق هق ها تقیه در تبسم کرده اند
منقرض گشته است نسل خنده های راستین
فصل فصل بارش اشک است و شط آستین
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریه ی پنهانی است
گرچه غیر از لحظه ای بر چهره ها پاینده نیست
پوزخند است این شکاف بی تناسب، خنده نیست
مثل یک بیماری مرموز در باغ و چمن
خنده های از ته دل ریشه کن شد، ریشه کن
الغرض با ماله ی غم دست بنایی شگفت
ماهرانه حفره ی لبخندها را گل گرفت