• وبلاگ : قلم
  • يادداشت : ما فراموش کنيم تاريخ فراموش نمي کند
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    کبکي بود که خيلي زيبا راه مي رفت . همه پرندگان ، مجذوب خرامان راه رفتن او بودند . وقتي کبک از دور ديده مي شد ، پرنده هاي ديگر دست از پرواز و جست و خيز بر مي داشتند ، روي شاخه اي مي نشستند تا راه رفتن او را ببينند . در ميان همه پرندگاني که از راه رفتن کبک خوشش مي آمد ، پرنده اي هم بود که فکرهاي ديگري به سرش زده بود . اين پرنده کسي جز کلاغ نبود . در ابتدا کلاغ هم مثل ساير پرنده ها ، به راه رفتن کبک نگاه مي کرد و مثل همه لذت مي برد . اما چند روزي که گذشت ، کلاغ با خود گفت : " مگر من چه چيزي از کبک کم دارم ؟ او دو تا بال دارد ، من هم دارم . دو تا پا دارد و يک منقار ، من هم دارم . قد و هيکل ما هم که کم و بيش به يک اندازه است . چرا من مثل کبک راه نروم ؟ " اين فکرها باعث شد که کلاغ طور ديگري عمل کند . او که مي ديد توجه همه پرنده ها به کبک است ، حسودي اش شد و تصميم گرفت هر طور كه شده نظر پرنده ها را به خودش جلب کند . با اين تصميم ، نگاه کلاغ به کبک عوض شد . او به جاي اينکه مثل همه پرنده ها از راه رفتن کبک لذت ببرد ، به راه رفتن کبک دقيق مي شد تا بفهمد او چطوري راه مي رود که همه آن را دوست دارند . کلاغ هر روز در گوشه اي سر راه کبک مي نشست و سعي مي کرد با نگاه به او ، شيوه راه رفتنش را ياد بگيرد . بعد از آنکه کبک از کنار کلاغ مي گذشت ، کلاغ بلافاصله راه مي افتاد و سعي مي کرد مثل کبک راه برود و راه رفتن او را تقليد کند . چند روز گذشت . کلاغ خيلي تمرين کرده بود و فکر مي کرد كه شيوه راه رفتن کبک را ياد گرفته است . يک روز که همه پرندگان منتظر آمدن کبک بودند ، كلاغ از جايي که بود بيرون آمد و سعي كرد پيش چشم همه پرنده ها مثل کبک راه بود . پرنده ها که تا آن وقت کلاغ را با آن حال و روز نديده بودند ، کم مانده بود از تعجب شاخ درآورند . آنها نگاهي به يکديگر انداختند و شروع کردند به مسخره کردن کلاغ / کلاغ که منتظر تحسين پرندگان بود ، با شنيدن حرفهاي مسخره آميز پرنده ها و دوستانش دست و پايش را گم کرد و روي زمين افتاد . پرزه پراني پرنده ها شروع شد . يکي مي گفت : " کلاغ را ببين بعد از سالها پرواز ، بلد نيست دو قدم راه برود . " يکي ديگر مي گفت : " کلاغ جان ، نمي خواهد مثل کبک راه بروي . بهتر است همان طور که قبلاً راه مي رفتي ، راه بروي . " اين حرف ، کلاغ را هوشيار کرد . تصميم گرفت از راه رفتن مثل کبک دست بردارد و مثل گذشته راه برود . اما هر کاري کرد ، نتوانست . انگار راه رفتن خودش را فراموش کرده بود .
    از آن به بعد ، به کسي که صرفا ً تقليد مي کند و اداي ديگران را درمي آورد و شيوه درست زندگي خودش را هم از ياد مي برد ، مي گويند : " مثل کلاغي شده که مي خواست راه رفتن کبک را ياد بگيرد ، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد .